دلم رفت مامانی دلم رفت!انقدر با اون چشمای ناز و درشت و مشکیت یه دفعه بهم خیره نشو...! دل بابایی هم که فکر کنم الان طرفای سیاره مریخ باشه از بس که دلبری میکنی براش! یه کمم از این هنراتو به مامانت یاد بده خانوم خانوما!!!
پنج ماهت بود که شمال رفتیم،کلا از اول آدم خوش سفری بودی مثل مامانت! یه بار م سه ماهگیت رفتیم سفر،از بس بابایی دلش گرفته بود توی این تهران شلوغ بعد چندین ماه انتظار و روزای پراز استرس... که مبادا خدایی نکرده برای گل دخترش اتفاقی بیافته! تا فهمید دخترش یه کوچولو از آب و گل دراومده بانگ الرحیل زد که چه نشسته ای بدو ب ریم آذربایجان که دلم لک زده برای رودخونه و کوه و دشت ودمن! البته منم خیلی از این پیشنهاد بدم نیومد ورو هوازدمش!; خلاصه توی سفر شمال کلی تپلی شده بودی از بس که شما آب وهوارو خوب دیده بودی وکلی اشتهاتون باز شده بود! الهی مامان قربون لپای تپلیت بشه...
اندر حکایات بابا مجتبی و زینب بانو! بابایی از کربلا اومده و زینب دیگه مامانو نمیبینه!زینب دوست داره همش بغل بابایی باشه و بابایی بیگناه خسته از راه والته روزهای بعد خسته از جهاد روزانه یعنی کار! و نگاه های مظلومانه بابا مجتبی به مامان زهرا که توروخدا حداقل اجازه بدید یه کم استراحت کنم بعد زینبداری...! خدا نکشتت دختر یه کاری کردی که بابا از هر سفر تنهایی توبه کرده! بالاخره دختر داشتنم یه معایبی رو برای باباها و یه مزایایی رو برای مامانا داره دیگه!(شوخی) ;
الهی مامان زهرا برات بمیره،دندون درآوردن و چهار دست و پا رفتن و سرماخوردگیت باهم یکی شده حسابی ضعیف شدی... بابایی هم با کلی نگرانی رفته کربلا اونجا حتما داره برات دعا میکنه...آخه زیارت اربعین بود نمیشد نره خودم بهش اصرار کردم که بره! الانم خیالم راحته چون میدونم انقدر مهربونه که به نیت من و شما رفته...